غمزوزهي جراحت گرگ
من پارههاي قلبم و در اشك جاريام
خونابهاي به وسعت يك زخم كاريام
چون قلب ديرسال تراشيده بر درخت
تنهاترين نشانهي يك يادگاريام
يلداي من كه ثانيهي شوم ساعت است
اي واي بر حكايت شب زنده داريام
زندان شيشه بود جوابم كه چون گلاب
ديدم سزاي خندهي شوم بهاريام
من دست بر كمر زدهام از خميدگي
جز دست من نكرده كسي دستياريام
غمزوزهي جراحت گرگم به كوهسار
با درد خويش همنفس بي قراريام
چون سايهي طويل درختم كه در غروب
هر لحظه بيشتر ز تن خود فراريام
بندي به پاي دارم و باري گران به دوش
در حيرتم كه شهره به بي بند و باريام
غلامرضا شكوهي
براي مشاهده ي بقيه اشعار به ادامه مطلب مراجعه كنيد :
ادامه مطلب |