
در ايستگاه
سوت قطار شب دلم را زير و رو ميكرد
گوينده ي سالن زمان را بازگو ميكرد
من حرف هايم بر گلو چسبيده بود اما...
ساعت تمام حرف هايم را مگو ميكرد
لبخند هاي آخرش هرچند زيبا بود
بغضش ولي دستان او را داشت رو ميكرد
* * *
سوت قطار شب كه او را با خودش ميبرد
انگار تيري در ته قلبم فرو ميكرد
بغضم به من ميگفت: بشكن مرد بي رويا
چشمم ولي بي اشك حفظ آبرو ميكرد
* * *
او رفت و سالن بر سرم تا صبح ميچرخيد
ساعت فقط مرگ زمان را بازگو ميكرد
((حبيب فرقاني))
براي مشاهده ي بقيه اشعار به ادامه مطلب مراجعه كنيد :
ادامه مطلب |